پدر بزرگ
سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۲، ۰۹:۲۰ ق.ظ
چشمانم را باز کردم یواش یواش داشت اذان صبح به گوش می رسید یه لحظه چشمم به پدر بزرگم افتاد که دیدم داره اونم بلند می شه واسه نماز صبح دستش رو گرفتم لرزش دستش حس عجیبی بهم می داد هر قدر می خواستم گریه نکنم نمیشد ...
آبی که پر میکرد تا به صورتش بزند روی من هم پاشیده می شد آرام آرام خم شد و بالاخره دستانش را روی پاهایش کشید به کمک من و عصایش بلند شد حالا دیگه آماده شده بود برای صحبت با خدایش . جانمازش را پهن کردم او نشست پشت جانماز به گمانم در دلش میگفت خدایا مرا ببخش که نشستم !!
دستی روی دستم کشید و دیدم زیر لب زمزمه کرد خدا دستش رو از سرت کوتاه نکنه که عصای دست من شدی !!
فقط این را می توانستم بگویم
الهی انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین ...
__________________________________________
* از دوستم ممنونم واسه خاطر این قضیه !!!
۹۲/۰۱/۲۷
+خیلی زیبابود همیشه بابابزرگا ومامان بزرگا یه دعاهایی میکنن که برامون خیلی باارزشن قدراون دعاهاروبدونیم